مي خواستم كه چونان ديگراني بنويسم: ناگهان چه زود دير مي شود
اما اين سرود من نبود
مي خواستم كه فرياد كنم: رفيق! متنفر نباش
اما اين فرياد من نبود
مي خواستم شعري گويم، فريادي، شايد آوازي را نجوا كنم
اما اينها شعر و فرياد و آواز من نبود
شايد اينها همه من باشند
اما من نيستم كه مي خوانم...
من لبان گشوده شهرم در اين برزخ سكوت و هياهو
من سرسپرده نيستم اما...
اما ... من راوي تنهايي خودم
پوشيده لباس دلقكي سرمست
يا شايد تفنگي در دست
كسي چه داند، هرچه هست
اين من نيستم!
من نه فاتح جاده هاي خورشيد
كه مغلوب خودم در اين شهر بي رويا
نفرين باد مرا
نفرين باد صدايم را
نفرين باد اميدم را
و تنهايي ام را
من راوي تنهايي ام در اين آشفته شهر درونم
اما اين روايت هم روايت من نيست
پس بيچاره واژه ها، نفرين به واژه ها...